غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

سوگ!

 

به سوگِ عروس سیاه بختی

نشسته ام

که سیاهه اش

تنها

تب خال لبِ صدفِ مرده ای بود!

 

و مَهرش

یک ستارهِ دریاییِ یخ زده

بر گردن آفتاب!

* * * * *

پژواره

نظرات 6 + ارسال نظر
طاهره(میترا)عرب یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 00:34

سلام جناب ترکمان (پژواره)عزیز

شعر سوگ شما، همانطور که از اسمش پیداست؛ تمامن سوگ است و غم./ تمام واژه ها یا خود بار غم و انرژی منفی را با خود دارند و یا با ترکیبشان با این گونه واژه ها دارای بار منفی شده اند (مثل عروس + سیاه بخت یا صدف + مرده و...).
خواندن این شعر، خواننده را هم به سوگ می نشاند. و این هنر شاعر است که توانسته خواننده را در این غم، شریک خود سازد. اگرچه من زیاد با اشعار به این شدت غمگین، موافق نیستم. و این بحثی است جدا....
به سوگ عروس سیاه بختی نشسته ام،
که سیاهه اش تنها
تب خال ِ صدفِ مرده ای بود
سیاهه به معنای نوشته و یا صورت حساب و ریز کالاهای فروخته شده است و می تواند شامل هر نوشته ای بشود. کاغذی که به وسیله ی قلم سیاه برآن چیزهایی نوشته شده باشد.
این سیاهه دراینجا چه می تواند باشد؟؟ قباله و قرارداد ازدواج؟ و یا بدلیل بار منفی که در درون خود دارد، طلاق نامه؟ و یا .../ اما به دلیلی که بعد از آن مَهر آمده، پس باید بیشتر یادآور همان ابتدای ازدواج باشد؛ که احتمالن می تواند به قراردادِ عقد و پیمان هایی که بسته می شود، برگردد و یا به لیست جهاز.../ اما از نظر حقیر، بیشتر باید جهازیه باشد. که بار معنایی سیاهه به معنای لیست و صورتحساب با لیست خریداری شده ی جهازیه هماهنگ تر است و نیز به قرینه ی تنها که به دنبالش آمده.... یعنی می توانست شامل چیزهای بیشتری هم باشد. اما این عروس تنها یک چیز با خود داشت:
تب خال ِ صدفِ مرده، ترکیب استعاری جدید و جالبی است. تب خال که می دانیم در اثر شدتِ حرارت و تب، بروز می کند. شاید بتوان صدف را استعاره از دل گرفت که گوهر احساس و عشق را در درون خود دارد و این تب ِ عشق باعث تبخال شده است. اما چرا تبخال بر روی دل مرده...؟ پس این دل روزی زنده بوده و عاشق و آثار عشق را هنوز با خود دارد، اما دیگر دلی است مرده.... اما فعل جمله بود است. یعنی در زمان ازدواج، دلش مرده بود. زمانی عشقی پرحرارت داشته اما وقتی به خانه ی بخت رفت، این عشق را نداشت و یا نه عشق را داشت، اما افسرده بود؟ این با هم جور در نمی آید... بهرحال با خود عشق مرده ای را برد که همین علت آن سیاه بختی است.
شاید عاشق کس دیگری بوده اما به خانه ی کس دیگری رفته و یا.... و بوجود آمدن این سوال ها هنر این شعر است. شعری که خواننده را درگیر خود می کند...
صدفی که در دل دریا بود و تب عشق، مُهری بر لبش نشانده بود، اما وقتی از دریا بیرون آمد، خودش مرده بود و تنها آن تبخال بود که خودنمایی می کرد
گویا عروس با ازدواج، آزادی دریائیش را از دست داد و این باعث مرگش شد...

اینکه می گویند شعر را نباید معنا کرد، همین است. این شعر در عینی که با ما زیاد حرف می زند، اما اگر بخواهیم بگوییم چه می خواهد بگوید، کمی سخت است. مهم این است که مارا با خود همراه می کند. و در وسعت زیادی می شود به آن اندیشید که نباید با معنا کردنش، محدودش کرد. و تنها قصد من از این نقد تفسیری، روشن شدن همین مطلب است و بیان اینکه یک شعر خوب می تواند چه عمقی را در خود داشته باشد. مثلن همین انتخاب واژه سیاهه... می توانست چیز دیگری باشد.. اما شاعر با دقت این واژه را آورده که هم بصورت ایهامی به مطلب مورد نظرش اشاره داشته باشد و هم بار معنایی سوگ را...
تبخال صدف مرده هم همین طور است!
سوگ- سیاه بخت- سیاهه- مرده / این مراعات نظیر است + ایهام و استعاره (چه تشبیهی و چه مکنیه) + تصویر سازی از چیزی غیرممکن و پارادکسی (صدف مرده ای که تبخال زده).... و این یعنی شعر خوب و قوی
و مَهرش
یک ستاره دریایی ِ یخ زده
بر گردن آفتاب
این بخش شعر را هم نباید با معنا کردن، محدود کرد
این هم یک تصویرسازی است از یک چیز غیرممکن! بر گردن آفتاب که گرما دارد، یک ستاره دریایی یخ زده را می شود نشاند؟؟
چقدر این زیباست! چقدر خوب توانسته بد بودن و بی سود بودن یک مهریه را برای یک عروس با این پارادکسیکالی بودن ترکیب، نشان دهد! مثل گردن بندی به شکل ستاره دریایی که به ظاهر زیباست، اما به دردی نمی خورد و عیاری ندارد...
تنها کلمه ای که به نسبت بار مثبت دارد آفتاب است! و در اینجا عروس و آفتاب یکی هستند. ولی در ترکیب و جای قرار گرفتنشان در شعر، به خوبی معنای سوگ و یأس و غم را با خود دارند...
مَهر این عروس چه بود؟ چیزی که به دردش نمی خورد ستاره دریایی یخ زده. چرا دریایی؟ چون وقتی از دریا بیرون بیاید، او هم مرده! و چرا یخ زده؟ چون این هم نشانه مرگ و غم است! و چرا بر گردن آفتاب؟ چون یخ آن باز می شود و مردگیش عیان و فسادش به زودی برملا ... چرا بر گردن؟ چون می خواهد آویزان بودن را نشان دهد!
مُهری که بر سینه ی آین آفتاب خورده و نشان سیاه بختی! و باری است به گردنش که خلاصی از آن ندارد و گردنش را شکسته! مَهری است که سود که ندارد، ضرر هم دارد. گویی یخی است که به جنگ آفتاب آمده...
از نظر من این ستاره دریایی به داماد بر می گردد... همان چیزی که باعث سیاه بختی عروس شده! همان عشق مرده...
جالب است که هم جهازیه و هم مهرش هر دو از دریا هستند؛ اما هردو مرده! صدف دریایی و ستاره دریایی دو موجود دوست داشتنی و زیبا و زینت بخش!... برای یک عروسی که گویی خود یا دریاست ویا دریایی!! تب خال و آفتاب هم هردو بر آمده و حاصلی از یک منبع گرما!
عروس و سیاهه(جهازیه) و مَهر هم یک جور دیگری مراعات نظیر است...
صحبت زیادی در مورد این شعر می شود کرد که مجال گفتنش نیست و دوستان را هم خسته می کند.
شاید تنها ایرادی که بتوان به این شعر گرفت، مبهم بودن آن است. و این که هر خواننده ای نمی تواند به خوبی با مفهوم درونی شعر ارتباط برقرار کند...
بله این یک شعر نماد گراست. شاعر سعی کرده دردِ درونش را با انتخاب واژه های کلیدی و نمادین و با ترکیب سازی و تصویر سازی خاصی مثل یک تابلوی نقاشی مبهم که در دل خود هزار حرف دارد، بیان کند... یک اثر ادبی! اما تأثیر گذار هم برای خاص و هم عام!
گویی شاعر به مخاطبش می خواهد بگوید که او چون آفتابی بود که برای یک داماد، عروس شد، عروسی که عشق را با دل دریائیش آورد؛ اما داماد با یخی که بر سینه ی او گذاشت و قدرش را ندانست، او را چون صدف مرده ای کرد که هنوز داغ آن عشق بر \"لبش\" خودنمایی می کند. و این تبخال اصل موضوع است. لب ِ این صدف را نشانه رفته! صدفی که درّ و گهر بیرون می داد... اما لبش را دوختند و داغ به لبش نشاندند تا دیگر حرف نزند... اگر شاعر به خودش اشاره دارد... پس این دُر شعرهایش است و این تبخال حاصل داغی که بر دلش گذاشتند و آزردندش و حال چون صدف مرده ای شده....
دوستان چرا من این همه حرف می زنم؟
یکی نیست به من بگوید خاموش! بس است!.....؟؟؟؟؟
این من نیستم! این شعر است که می گوید بگو! مرا ببخشید از این اطناب و پرحرفی

درود بر این شاعر بزرگ و توانا

اعظم گلیان یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:21

پیراهن سفید او
جامانده در صتدوقچه ی تنهایی اش
و چه ساده سیاه پوش سالیان مانده می شود
که بوی پوسیدگی اش را نه باد با خود می برد
و نه آیینه
وقتی در آن به خودش خیره می شود.
.
.
.
نه
این همان چهره ای نبود
که همیشه آبستن لبخندهای صورتی بود
و حالا به چشمهای محزونش می نگرد
و بر می دارد
سرمه دان قدیمی مادر بزرگ را
ومیترسد...
خطهای سیاه دیگر بر چشمهای سیاهش بوسه نمی زند
اشک آنها را می شوید و اوحالا
به چشمهای
روزهای خسته اش سرمه می کشد.اعظم گلیان ( گلی )

آرمینه کاظمی یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 http://http://armineh2011.blogfa.com/

سلام استاد عزیزم
بیش از چند روز از تولد وبلاگم نمیگذره
با اجازه لینکتون کردم
خوشحال میشم بهم سر بزنید
روزهایتان لبریز عشق
آرمینه

دریانورد یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 http://www.cuma.blogfa.com

سلام
ممنونم به خاطر نظرتون
شعرهای زیباتونو خوندم
موفق باشین
تمایل به تبادل لینک دارین؟
با چه اسمی لینکتون کنم؟

سلام ممنونم که تشریف آوردید.

غربت موهوم (۲)

تیرباکس یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:11 http://tirbox.tk

میخوای بازدید وبلاگت چند برابر بشه؟؟؟
فقط بیا تو "تیرباکس" عضو شو و لینکتو بذار.
بعد کد لینک باکسو بذار تو وبلاگت تا بعد از چند روز بازدید وبلاگت چندبرابر بشه

رضا دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:47 http://cuma.blogfa.com

سلام
لینک شدید
موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد