امروز اگر
بذرِ تفرقه بر دل ها
می افشانم
خیالی نیست!
فردا
بادبانِ قایقم
از گل هایی ست
که خونِ شان
شبیه هیچ
رنگی نیست!
* * * * *
آنقدر از یأس زرد
و شقایق گفتم
که از پیراهنم
تکمه دکمه
زُلیخا می ریزد!
* * * * *
به دلم دستمال بسته ام
تا جگرم کباب نشود!
* * * * *
بهار
دریچه دلم را می زند
لولای کلبهِ تنهایی ام
خسته است!
* * * * *
سایهِ دیوارِ من
ننشین!
آفتابِ دلِ من
شکسته است!
* * * * *
آنقدر باریدم
در فراق انار
که چهرهِ سیبم
به خون
نشسته است!
* * * * *
برگ برگ می شوم...
فریاد شکستنم
به پای هیچ
حلزونی نمی رسد!
* * * * *
دل من
با هیچ منطقی
و احساسم
با عقلی کنار نمی اید!
آنگاه که ذهنم
درست کار می کند
سوره ای نازل نمی شود!
من، از افلاطون شاکی ام!
شاکی...
* * * * *
من
شاعرِ هزارهِ بیمّ
و آرزوهای پیرم ...
قرنِ آلوده
از جیغ های دلنواز!
سده ای که هزار چهره دارد
و گوشی
برای شنیدنِ سکوتِ ما نه دارد!
* * * * *
قوی سپیدِ وحشیِ من
سزاوارِ سزارین نیست!
با خورشید
می آید وَ تا طلوعِ ماه
خواهد
درخشید...
* * * * *
ساعت من
از هزار گذشته
میخک ها بیخیال
بر دیوار بی باغِ من
پیچیده اند
شیپوری ها
سازِ "خود" میزنند!
* * * * *
من
با سازِ هیچکس
نخواهم رقصید!
دل ها را باید پُخت!
* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^