وحدت
تا کـه کــولاک، مــــــسیر دِه و آبادی بست
بــین اعــضـای دِه آیا ، مگر فـــرقی هست
هــمــه محبــوس بـمانند در آبادی ، پــــس
مشــکل کل دِه این است، زِ عـــابد تا مست
تا کـه کــولاک، مــــــسیر دِه و آبادی بست
بــین اعــضـای دِه آیا ، مگر فـــرقی هست
هــمــه محبــوس بـمانند در آبادی ، پــــس
مشــکل کل دِه این است، زِ عـــابد تا مست
دل پســـندید و به ناچــار اجابـــت کـردم
کــــه سر کوی تو هر روز اقامـت کردم
عـهد بستم که تو هر لـحظه کــنارم باشی
مـن به لبخند پر از عشق تو عادت کردم
گــــویند جوان است..،ولی پیر شدم
مـرداب بزرگی است،زمین گیر شدم
مـــــانند پـــــرنده ای درون قـــفسم
در گــــوشه ی این اتاق زنجیر شدم
از برای مــاندن دلبــــــر!.کــــمی اصرار کن
"دوستت دارم،بمان" این جمله را تکرار کن
گاه یـــــــک زن دوست دارد.اعترافی بشنود
مرد باش و همچو مردان عشق را اقرار کن
پر از آشـــوب شـدم، چه بی قرارم امـروز
بـــــرف می آید و من فکر فـرارم امـروز
فــــکر آنم که تو را تَـرک کنم، دور شوم
یا که در رابطه ی ســــرد تو محصور شوم
چه پســرها که در این جامعه دختر شده اند
بی گــناهان هـمه انــگار ستــمـگر شده اند
شـــده فـــریاد تــنم ،نــیست نفوذی به خدا
شـاید اینجا همه مـُـــردند و یا کـَـر شده اند
لحـــظه ها را پشت هم، ای دل چرا تنگی ،چرا؟
سِفــت می گیری خودت را باز می لنگی ،چرا؟
یک مسیر ســـاده را صـــد بار گـــفتـــم بــاز تو
اشتباهی می روی مَـــد هــوشی و منگی! ،چرا؟
خانه ی ما کاش دور از خانه های شـهر بود
راس کوهی بود یا در گوشه ای از نــهر بود
دور بودیم از زمین،از زرق و برق روزگار
کــــــاش جای دوستــــی، دنیا مرتب قهر بود
هـــر انتخاب مردود ،چون نقش روی آب است
هر روز، روز فکر است،هر روز انتخاب است
حـُـر می شود بـــهشتی، با لحـــــظه ای تعـقـُـل
سخــت است این معـــما، دنیای اضطراب است
عشــــق مولا شده ام ،با دل مرهون چه کنم
پــر از احـساس عجیــبم،من مجنون چه کنم
نـعمت مِـهر علی(ع) هسـت زیاد از سر من
غـیر از آنی که بـگویم به تو ممنون چه کنم
سنگر به سنگر،تیر پشت تــــیر
من بودم و با لـــشکری درگــیر
بـــودش کـــلید مــیهنم در مشت
تا پای جان قفل است این زنجیر
این علــی را که تواند بشناسد ،........من و تو! ؟
یاد حق باشد و در ورطه نبازد ،........من و تو! ؟
گــر بـگـیریم کــه ایـــوب شدیم ،........ امــــــــا با
اهل کــوفه که تواند که بسازد ،........من و تو! ؟
مـن ازاین لحظه بـُریدم ،بـه کسی کار ندارم
جـای من نیست هر آنـجا ،که هـوادار نــدارم
فــَـرق اشعار من و حافظ و سـعدی و سنایی
فـقـــط این است که من رونق و بـازار ندارم
احــــــــتمالاً کـه کــسی هست هوادار تو باشد
بـیــــــــن ما ملــتمسی هسـت که آوار تو باشد
مــــــــن غـرورم نکند عیب،که تحقیر تو گردد
کـه تو مــــایل به هر آنکه سگ دربار تو باشد
به لب گر خنده می بینی به باطن هــمــــدم دردم
نه مأوایی ،نه معشوقی که من تنها ترین مـَــردم
غرورم انقلابی شد که ویران کرد احـــــــــساسم
سخن را گرم می گویم نــــــداند هیچکس ســردم
امروز حسین(ع) از غم مادر به گـداز است
امروز حـسن(ع) با جگر خون به نمازاست
امروز عــلی(ع) بـر سرش آوار شـد عالـَـم
امروز نمک ریخت به هرزخم که باز است
از الــف تا ی نشد،تا شین رسیدیم
ســـوختیم و ســوختیم و داغ دیدیم
...
آتشی کز نقص های دیگران است
دامـــــن ما را گرفت وغم کـشیدیم
ای علمدارم کجایی، قامـــــتم خــــم شـد ،نرو
یک نفر بودی ولی یک لشکری کم شـد ،نرو
مَـشک را بنداز گـر دشمــن رهــایت می کند
بـــعد تو این آب بر ما بـدتر از سَــم شد ،نرو
خیمه مــــاتم شد، نرو...
مملوء از غم شد،نرو...
اشـــک نم نم شد،نرو...
در منـــطِق من نیــــــست کــــه تنها بـنشینی
یک لــــــــحـظه مـــرا با کس دیگر تو ببینی
در منــــــــطق نیـــــست که پیمان شکنم،نـَــه
حـــــتــــی تـــو اگر ظـــــــلم کنی،ظـلم نبینی
لاله و پـــــروانه سوزاندید این خونین جگــــر
شبنم و بــــــاران و نیلوفر نمی خواهم دِ گــَــر
سنبل و ســــوسن جــــدا گــردید لطفا از من و
قهر کن مــهتاب با من،حــــال زارم را نِگــَــر
جنــگ تزویر است مردم، کربـــــــلا سـرشار درد
زن اســـارت مـیرود آنجا، که وقـتی نیـسـت مرد
یک طرف سرهای بی جان،یک طرف طفل صغیر
در میان این هـمه زیـــــنـب نـــمی دانم چــه کرد
خون من،گردن این مردم بی عاطـفه است...........مــــــردم غـــافـــــل و مـــســـت
همــه اینان که شــــدند از هـــــمه بـــیزار...........عــــــــالــم هـــــــمه بــــیــــــمار
از کــــــاسب و تاجر که دمی خـیر نــدیدم...........هـــــــر روز گـــرانتر بخـــــریدم
از شـــــــاعر و شعرش که بدم آمـده است...........افســـــــــوس، سَـــــرم آمــده است
آمـد به سرم هر آنچه را او می خواست
هر حــــــیله به ابتدا کند جلوه ی راست
از ظاهر خوش فریـــــب ها خوردم من!
ســــالی که نکوست از زمستان پیداست
روز میلاد من است اما ،مرگ زیبای قنــــــــاری بود
صد گُنه کردم در این دنیا، آخر این کار چه کاری بود
بگذر از من ای زمین و زمان،که هزار بار لــــغزیدم
در بهار عمر سَرگردان، نیست دیگر آنکه یـــاری بود
بگــویم یک حقیقت از مـکانی
مــکانی بس قشنگ و باستانی
که باشـــد آبروی هفـــت دولت
ز تاریخ و تمــــدن نیست، ثانی
این که سُراینده شـــــــــــعر من است
این نه منم،داغ درون تــــــــــن است
این که صدا یش همه شــــــب داد بود
لال ترین آدم این میـــــــهن اســــــت
آن روز که با من پر پرواز گرفتی
یک دل تو بدادی و دلی باز گرفتی
گفتم که مرا بوسه بزن تا که بمانم
نامرد چرا پس تو مرا گاز گرفـتی!
خـنده هایم بوی خون را می دهد این روزها
حـس من، بوی جنون را می دهد این روزها
سوی چشمم نیست دیگر،چونکه گریانم هنوز
شعر حافظ ، مولوی ، عطار می خوانـم هنوز
هرکه در این روزگار،عشق گدایی کند
دلــبر او بی گمــان، حــکم خــدایی کند
گرکه وصال آید و دل برســــاند به دل
چون گذرد اندکی، کار جــــــــدایی کند
من شدم تسلیم از دست تو ، زِنـــــــــــهار
جنگ تحمیلی است در این خانه انــــــگار
من همان یارم، که جانم بود در دســــــت
راست گو،هستی تو هم اکنون همـــان یار