Ya Hossein
فرا رسيدن ماه هاي محرم و صفر ، ايام سوگواري سيد و سالار شهيدان
حضرت اباعبدالله الحسين (ع) تسليت باد
فرا رسيدن ماه هاي محرم و صفر ، ايام سوگواري سيد و سالار شهيدان
حضرت اباعبدالله الحسين (ع) تسليت باد
ديروز
مصلحت انديشي كردم
كودك درون را
فرستادم پي نخود سياه
امروز آمد
با دست و پايي شكسته
و
پيراهني پاره پوره
...
عجيب است
مصلحت هايمان هم
خاكي شده
زندگي داره به سرعت ميگذره و من هنوز ...
بهار عمر من بگذشت و دي شد
به سرعت
زندگي آمد و طي شد
چو اينك من نظر كردم به دنبال
بديدم يك به يك خط خورده هر سال
به حسرت اندكي كردم تامّل
نه در خوابم و نه باشد تخيل
همه اميدهايم پشت سر رفت
خوشي با همنشينان هم ز بر رفت
دلم چون كودكي بازي هوس كرد
بشد غافل نه گوشش بر جرس كرد
چرا من زندگي را بد بديدم
به تار عشق خود حرمان تنيدم
به درياي محبّت غرقه بودم
من آسوده به ساحل رفته بودم
چو كشتي را به لنگرگه كشاندم
ز غفلت لنگرش بر گِل نشاندم
بماندم من تك و تنها خدايا
نخواندم از ته دل ناخدا را
وليكن حال با قلبي پُر از غم
به يادت آه بر آرم دمادم
خودت دستم بگير در اين زمانه
خطاكردم تو پوشَش محرمانه
ببيني پُر ز جرم است كوله بارم
نهي منت اگر خوبي ندارم
غريبي مانده ام، با كه بسازم
چو باشي" آشِنا" با من ، بنازم
ستاره چون اميد آرد به سويت
ز خوشحالي زند چشمك به رويت
سروده شده در تيرماه 1390
نيلوفرهاي آبي
در مرداب ذهن
باز مي شوند
اگر
آب و هواي دل مرطوب باشد !
رفتم به سر دفتر شعر نمكين يار
خواندم دوسه بيتي وُ شدم واله و افكار
كامنت گذاشتم ز پي دلخوشي خود
حرفي بنوشتم كه تهش بود پديدار
از لِرد شرابي به ته نيك قرابه
نوشي دوسه قطره بشوي مست وَ خمّار
بشكست چو جامي كه بدستت بگرفتي
شاديت مبارك ز شگون بودن اين كار
آمد به وبم سايه ي سروش به لطافت
گفتا به مَنَش شعر بگو آدم بيكار !
چنديست كه شعرم شده كور "حال" نبينم
عينك بشود يافت به اين فرم به بازار؟
شايد زتغاري بخورم ناني وُ قوتي
در وجه شفا باز شود اين دل بيمار
ياران! چو بياييد به دفتر ز ره لطف
دانيد ستاره ست كه بي نور شده سيّار !
در مقابل كامنت شماره ي 8 آدميزاده
(با توجه به تفالي كه سركار خانم عرب به سروده هاي جناب لطفي زدند در پاسخ به كامنت...)
اين حوالي
درختان مقدس بيشمارند
نخ و پارچه ي گره خورده به شاخه ها
بيشمارتر
منتظرم گرهي باز شود
به درختي
دخيل مي بندم
سبز مي شوم
روز درختكاري
اما
رنگم مي پرد
چرا ؟
درختي كه
ديشب به پايش سجده كردم
ندايم داد:
خوشحالم و راحت
بچه ي آدمي خود به دنبالم
مي آيد
ما آدما (ويرايش بسيار زيباي سركار خانم عرب كه با اجازه شون اينجا گذاشتم )
برگ های درخت بزرگ برگ هاي درخت بزرگ
چنان آرام چنان آرام
بر زمين فرود آمدند بر خاك افتادند
كه هيچكس ورودشان را نفهميد كه هيچكس نفهميد
مگر با مگر با
خش خش خش خشي
زير پا
خواستن با ...
دخترم گفت دخترم گفت
چه سوپ خوشمزه اي چه سوپ خوشمزه اي
كاش من هم مي توانستم كاش من هم مي توانستم
... ...
و من بي تامل بي درنگ
ملاقه ملاقه دستش دادم
به دستش دادم
تقدير
هر شب چشم در چشم هر شب
مي نهم چشم در چشمش مي نهم
با اينكه ميدانم اگر چه مي دانم
اين چشمها با هم
با هم جفت نمي شوند!
جفت نمي شوند
هوس
ايمان دارم ايمان آوردم
مسيري كه نشانم داده اند مسير پيش رو
انتهايش انتهايش
بهشت آباد است بهشت آباد است
اما به خيال ميانبر اما
راهي كوره ده به خيال ميان بر
دوزخ هستم پا در كوره راه
چرا ؟! دوزخ نهادم!
..... درصد شعراي
ما شعر ميگويند
در حالي كه شعر بايد آنها را بگويد!!!
شعر مثل مهمان است اگر بي دعوت آمد و بي تكلف- حبيب خداست
طعم كال
ذهن كال من
اگر قلم به دست
گيرد
طعم گس خواهي شنيد
ميانجي
دل را خواستم
فرياد زنم
عقل واسطه شد
شمارش معكوس
ثانيه ها را كه شمردم
همه رفتند
زمان را گفتم
مرا شمارش كن