اگر
چشم هایم شوخ
اشک هایم شیرین!
موهایم بُور؛
لب هایم گل بِهی
زورِ راستم
با چپم یکی بود
بینِ انگشتانم
- تفرقه - نمی افتاد...
نگاهم به راهِ خویش
می رفت!
خسته
در کنجی دنج
دسترنجِ روای خود
می خوردم
و نشئِه
بر می خاستم...
وه... - که - چِِه
رویاییِ می شد!...
.
.
.
من، اما آه!
قطرهِ بزاقِ گرگی سیرم!
به نام فقر...
که پیرم در آورده و
مستِ از
شهوتِ مُرَفّهِِ بی درد است!
آن کِه نه در گرما
سرما نه رنگ می بازد
سحرش با ناز آغاز...
شبش با تاختن
بر بافته های سفیدِ من!
من دردم می آید
دردا امّا
از شیههِ اسبی سفید
مرا تا به حرمِِ بختی
امن و بیدار باز گرداند!
* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^