زخمی بر دل
زخمی بر شانه
می سپارد راه
در چشمانش، دو شعله ی سوزان و
در دستانش، ستاره و نیلوفر
بر قامتش جامه ای از درد و
در سینه ،مزرعه ای سوخته
حرمت نون و قلمش بشکسته و
از نگاه های موذیّ مسموم خسته بود
از طنین گام های بلندش
آفتاب، می تپید
دشت، روشن می شد
سنگ، از جای، می جهید...
*
افسوس
از گوش های آدمکانی
که با سرب، پر شده بود
*
عظیم دردی
عظیم مردی را
جسته بود.
* * *
شاعر:
حجت اله یعقوبی